عشق را بی دست و پایی،دست و پایی دیگر است
راه گــم کـردن دریــن ره رهـنـمــایــی دیــگــر اســت
عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید
عجبست اگر توانم ،که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر،که اسیر باز باشد؟
زمحبتت نخواهم ،که نظر کنم به رویت
که محب صادق آن است که پاک باز باشد
عشـق ، اول ناتـوانان را بـه مـنـزل ميبـرد
خار و خـس را زودتر دريا به ساحل ميبرد
عادتم داد خیال تو،که به یادت باشم
یــاد مـن هم نکنی باز به یادت باشم
عمریــه مونـدم توی مصــراع اول چشــات
فقط این فعل و بلد شدم که میمیرم برات
عشق باید بر زبان جاری شود
تا طبـیــب روز بـیــماری شــود
عقل ميگفت که دل منزل و ماواي من است
عشق خنديد که يا جاي تو يا جاي من است
عشق آنست که بلبل با رخ گل ميکند
صد جفا از خار گل بيند تحمل ميکند
عجب تیر کمانیست ابروانت
زدی بر دل به قربان نشانت
دعا کردم شبی را تا سحرگاه
که شاید صبح گردد با لبانت
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان نرگس جادوي تو بود
عيش امروز علاج غم فردا نکند
مستي شب ندهد سود به خميازه صبح
عشق را با هردلي نسبت به قدر جوهر است
قطره بر گل شبنم و در قعر دريا گوهر است
عشق يعني حسرت پنهان دل
زندگي درگوشه ويران دل
عشق يعني سايه اي دريك خيال
ارزويي سركش وگاهي محال
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
عاشقان چون عهد با جانان کنند
جان شیرین بر سر پیمان کنند
غم من رنگ دوران را عوض کرد
لباس نوبهاران را عوض کرد
ببين توفان آهم را که امشب
مسير باد وباران را عوض کرد
غريبي بس مرا دلگير دارد
فلک بر گردنم زنجير دارد
فلک از گردنم زنجير بردار
که غربت خاک دامن گير دارد
غصه نخور مسافر هميشه اينجوري نيست
هميشه كه عزيزم راهت به اين دوري نيست
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
نظرات شما عزیزان: